این حکایت شنو که در بغداد
رایت و پرده را خلاف افتاد
رایت از گرد راه و رنج رکاب
گفت با پرده از طریق عتاب
من و تو هر دو خواجه تاشانیم؟
بندة بارگاه سلطانیم
من ز خدمت دمی نیاسودم
گاه و بیگاه در سفر بودم
تو نه رنج آزمودهای، نه حصار
نه بیابان و باد و گرد و غبار
قدم من به سعی پیشتر است
پس چرا عزت تو بیشتر است؟
تو برِ بندگان مه رویی
با کنیزان یاسمن بویی
من فتاده به دست شاگردان
به سفر پایبند و سرگردان
گفت من سر بر آستان دارم
نه چو تو سر بر آسمان دارم
هر که بیهوده گردن افرازد
خویشتن را به گردن اندازد
از گلستان سعدی
عالی است
امیدوارم ادامه ی مطالب شما را به زودی شاهد باشم!
سلام! چه حکایت زیبایی ! و چه تعابیر زیبایی!
امیدوارم مطالب جدید شما را به زودی شاهد باشم.
نزدیک شدن ماه رمضان پیشاپیش تبریک